مهبدمهبد، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

ღ ღ ღ گل پسر ღ ღ ღ

لحظه هايت رنگارنگ و پر از اتفاقات قشنگ ...

دردونه پسر چند روزي هست كه پيشرفتهاي قابل ملاحظه اي توي نقاشي هات داشتي و منو و بابا رو متحير كردي . ماشالله هزار ماشالله به تو و دستاي كوچولوت كه وقتي مداد شمعي به دست ميگيري نقاشي هايي خلق ميكني كه فقط اون لحظه بايد قربانت برم و تا مدتها به زيبايي نقاشي هات خيره بشم ، توي اين روزها بعد از ساخت پاركينگ بوسيله لگوهات و بعد پارك كردن ماشينهات توي اون پاركينگ زيبا به نقاشي هاي خيال انگيزت مي پردازي ، مرد كوچولو اينها نمونه اي از آثار هُنري شماست ... توي تصوير زير به نقل از خودت " فرش كشيدم ! " نقاشي زير استخر شهرستانك و خونه ي شهرستانك ِ كه روزهاي تعطيلِمون رو اونجا ميگذرونيم و تو به چه زيبايي به تصوير كشونديشون ....
31 تير 1393

شروع بد ، تلنگر به مسئولين !!

چوپانی را پرسیدند روزگار چگونه است؟؟؟ گفت:گوسفندانم را که پشم چینی کردم،بیشترشان گرگ بودند... .   امروز صبح بعد از اينكه تو رو به مهد سپردم و اومدم سر كار يكي از همكارانم يه سوال ازم پرسيد و گفت : " خانوم ن نظارت شما به مهدي كه پسرت رو سپردي چقدره ؟؟؟!!! " من اولش احساس كردم كه قراره دخترش رو كه الان 2 ساله شده رو به مهد شما بياره و شروع كردم راجع به مزايا و معايب مهدتون صحبت كردن . گفتم كه گاه و بيگاه تلفن ميزنم و صداتو از پشت خط ميشنوم ، گفتم كه با مديرتون ارتباط تلفني دارم و جوياي احوالت ميشم ، گفتم كه گاها ً به مهد سر ميزنم ، گفتم كه از همه مهمتر ماجرا اينجاست كه خودت شرح ميدي حال و احوالت رو و ع...
22 تير 1393

دكتر مهبد

پنج شنبه ظهر : براي خريد به فروشگاه حامي رفته بوديم و در بين بخش اسباب بازي ها ، چشمت خورد به يه تلفن و ازم خواستي كه برات بخرمش ، خريدن تلفن همانا و تا چند ساعت بعد دكتر بازي و خنده همان ...! بعله شما آقاي دكتر مهبد بودي و من خانوم منشي ....، من گوشيُ جواب ميدادم و شما تلفني مريض ها رو درمان ميكردي ، براي يكي قرص سفيد و براي ديگري قرص زرد تجويز ميكردي و بعضي ها هم با شربت مَم مَم خوب ميشدن ، شربت مم مَم يا همون اسماويت از نظرت داروي شفا بخشي ِ كه براي همه ي بيحالي ها و كسالت هات مورد استفاده قرار ميگيره . كلا ً هر موقع احساس ناخوشايندي بهت دست ميده دو تا دارو براي خودت تجويز ميكني ، " اسفند دود كن و مم مم بده " م...
7 تير 1393

روزهاي طلايي تابستان

روزهاي طلايي و گرم تابستون هم از راه رسيد و شروع اين تابستون گرم با يه جشن خوب و با شكوه بود....  سه شنبه شب عروسي عمو رامين بود و ما شوق خاصي داشتيم كه يكي از بهترين دوستانمون رو براي به خونه ي بخت رفتن همراهي ميكرديم . براي عمو رامين و همسرش بهترينها رو آرزو ميكنم . دومين مهموني هم ، مهموني ِ خونه ي عمو بهروز بود كه بخاطر اومدن شميم و شراره ديشب برگزار شده بود و بعد از مدتها همه ي همه ي فاميل دور هم جمع بودن و من در بينشون خيلي خوشحال بودم چون چند سالي ميشه كه به جز عروسي ها اينطوري دور هم جمع نشده بوديم . البته كه تو خيلي خسته بودي چون از صبح مشغول آب تني و بازي بودي و عصر خيلي كم استراحت كردي . با اينهمه با من خيلي همكاري كردي و ...
4 تير 1393
1